با اینکه مجروح شده بود تخت بیمارستان را رها کرد و برای رفتن به خطوط مقدم خرمشهر به راه افتاد. یکی از فرماندهان خرمشهر که او را می شناخت اجازه جلو رفتن را به او نداد. گفت:« تو بچه ای ! با این سن و سال کوچکت اجازه نمیدهم خودت را به کشتن بدهی.» چشمان محمدحسین پر از اشک شد. احساس کرد به غرورش توهین شده است. با ناراحتی گفت: « من بچه نیستم من بزرگ شده ام و توان جنگیدن در خط مقدم را دارم. به لباس و اسلحه شما هم هیچ احتیاجی ندارم.» فرمانده از این همه اعتماد به نفس و شجاعت او به وجد آمد اما بدون اینکه به روی خودش بیاورد باز هم اجازه جلو رفتن به او نداد. چند روزی گذشت. یک روز صبح خیلی زود رزمندگان خط مقدم متوجه سربازی شدند که از سمت عراقیها جلو می آمد و جثه کوچکی داشت. از لباس های تنش معلوم بود که عراقی است. می خواستند به او شلیک کنند اما او به حالت رزم جلو نمی آمد. صبر کردند تا سر فرصت اسیرش کنند. او جلوتر که آمد دستش را بالا برد و فریاد زد:« شلیک نکنید من ایرانی ام.» جلوتر که آمد برای اینکه همرزمان ایرانی اش را مطمئن تر کند اسلحه اش را زمین گذاشت، کلاهش را از سرش برداشت و دوباره گفت:« من حسینم…. حسین فهمیده» تک و تنها به محدوده عراقیها شبیه خون زده بود. بعد از کشتن یکی از آنها لباس و اسلحه اش را به غنیمت گرفته بود تا به فرمانده و بقیه ثابت کند لیاقت حضور در خط و مقدم را دارد.