علی‌اصغر معینی:
از همان اولین روزهایی که وارد سپاه شدم، نام «یدالله کلهر» را از بسیاری شنیدم. آن قدر درباره شخصیت، رفتار و ویژگیهای اخلاقی او شنیده بودم که خیلی دلم می خواست او را ببینم.
بالاخره زمانی که در «گیلان غرب» بودیم، این فرصت پیش آمد. حاجی آمده بود خط، آن جا را تحویل بگیرد و اولین آشنایی من و حاجی یدالله در همان جا بود. پس از آن، در بیشتر عملیات‌های آن منطقه کنار هم بودیم. ایشان فرمانده گردان بود و طراح عملیات‌ها، خلاصه آن زمان، ما حدود سه ماه، کنار حاجی بودیم.
یک روز حاجی به من گفت‌: «بیا برویم سری به خط بزنیم.» با هم راه افتادیم. آتش سنگینی بود. به همین دلیل، از داخل یک کانال راه می‌رفتیم. ناگهان، یک خمپاره ۶۰، در نزدیکی ما منفجر شد. حاجی مرا به طرفی پرت کرد و خودش را هم روی خاک انداخت. اولش، چیزی نفهمیدم؛ اما بعد از چند ثانیه، فهمیدم که ترکش به لبم خورده و خون از آن جاری است. حاجی مرا به زور، به بهداری برد. در بهداری، وقتی پرستاران از حال خودش پرسیدند، گفت: «من چیزی نشدم!»
شب آمدیم و هر کدام گوشه‌ای دراز کشیدیم. حاجی هم اورکت خودش را رویش انداخت و خوابید. صبح که شد، از خواب بیدار شدم. وقتی از کنار حاجی رد می‌شدم، دیدم اورکت خونی است. خوب که نگاه کردم، دیدم مقداری خون، در اورکت لخته شده است. به حاجی گفتم: «حاجی! حاجی ببین جراحت داری، این طور که نمی‌شود، باید کاری کرد.»
حاجی گفت: «چیزی نیست، باشد، می‌رویم بیمارستان؛ ولی اول بگذار حمام بروم، خوب خوب می‌شوم.»
در حمام، وقتی میخواستم پشت حاجی را لیف بکشم، گوشه لیف حمام به چیزی گیر کرد. آهسته به آن دست کشیدم، ترکش کوچک خمپاره بود که میان پوست بدن حاجی گیر کرده بود. ترکش را آهسته درآوردم. غرق در تعجب بودم که حاجی با خونسردی گفت:‌«دیدی گفتم چیزی نیست! دیدی خودش آمد بیرون!»
آن وقت بود که فهمیدم، تعریفهایی که درباره او شنیده بودم، بی‌دلیل نبوده است. این سیمای مردی بود که پس از شهادتش، دشمن کافر، از شهادت او ابراز شادی می‌کرد.

باد سردی می‌وزید. سرما بیداد می‌کرد. همه کنار هم، در سنگر خوابیده بودیم. پس از مدتی، یک به یک بیرون رفتیم و وضو گرفتیم و بازگشتیم تا برای خواندن نماز شب، وضو داشته باشیم.
حاج یدالله کلهر هم در میان ما بود. او از ناحیه یک دست و به طور کلی یک سمت بدن، آسیب شدیدی دیده بود و حرکت کردن برایش سخت بود. آن شب، او هم مثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدی بود که گاهی دستش کنترل نداشت و بچه‌ها تا مدتها دستش را ماساژ می دادند تا بتواند حرکت کند. او هم به هر سختی که بود، وضو گرفت. همه از شدت سرما، زیر پتوها خزیده بودیم. کم‌کم، سرمای هوا و رخوت و خستگی، پلکهای‌مان را بر روی هم گذاشت…
با صدایی از خواب پریدم. شبحی از سنگر بیرون رفت. به بچه‌ها نگاه کردم. همه بچه‌ها در پتوهای خود، فرو رفته بودند و معلوم نبود آن که بیرون رفت، چه کسی بود؟ چند لحظه‌ای گذشت. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم و می‌خواستم به دنبال آن برادری که بیرون رفته بود، بروم که دیدم قامت یدالله کلهر در آستانه در سنگر ظاهر شد. او برای تجدید وضو، دوباره بیرون رفته بود. و اینک بی‌حال و بی‌رمق، از شدت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تا نماز شب بخواند. او با تنی مجروح، در آن سرمای گشنده، که حتی آدمهای سالم هم جرأت بیرون رفتن نداشتند، بیرون رفته بود و حالا با وضو، وارد می‌شد تا نماز شب بخواند. آرام سر در پتو فرو بردم و گریان از بزرگواری او، ساکت ماندم تا عملش، در برابر نگاه حیرتزده من، کوچک و سبک نشود. لحظه‌ای بعد، سجاده نماز بود و دعا و نیایش نیمه‌شب یدالله، با آن صدای حزن‌آلود.

مسافرت با حاج یدالله، همیشه جالب و به یادماندنی بود. دو بار در سفر با او همراه بودم؛ هر دو جالب و پرخاطره بود. یک سفر به شمال و یک سفر به جنوب کشور؛ جالب که می‌گویم نه از نظر تفریح و این طور مسایل، بلکه از نظر همراهی با ایشان و یاد گرفتن خیلی چیزها از او.
وقتی صحبت از مسافرت می‌کنم، شاید تعجب کنید و بگویید شرایط جنگی و مسافرت!؟ اما وضع بد حاج کلهر در بیمارستان، باعث شد که این تصمیم را بگیریم. حال و وضع جسمی یدالله کلهر، به قدری بد بود که او را با صندلی چرخدار جا به جا می‌کردند. پزشکان نظر داده بودند که او باید بیمارستان را ترک کند تا وضعش تغییر کند. دکتر معالج او می‌گفت: «اگر ایشان بیمارستان را ترک کند، قول می‌دهم که درد کمر و عفونت معده‌اش بهتر شود.»
عفونت معده یدالله کلهر، به شکلی بود که دکتر مجبور بود هر روز مقداری از این عفونت را از معده‌اش خارج کند. پهلوی او شکافته بود و زخم بزرگی داشت. دکتر اصرار می‌کرد که: «همه شما بچه‌های کرج هستید، او را ببرید و بگردانید، اگر بهتر نشد، با من!»
سرانجام راه افتادیم. طبق معمول، همیشه این یدالله بود که به همه ما روحیه می‌داد و بیشتر همراهیها و همکاریها در مسافرت، از طرف او بود. ما یک ساک پر از لوازم با خودمان برده بودیم و مرتب پانسمان او را عوض می‌کردیم. آن شهید عزیز، طی آن سفر، سعی می‌کرد که ما راحت باشیم و کاری می‌کرد که به ما خوش بگذرد. مسافرت ما چند روز طول کشید.
شاید باور نکنید! پس از پایان مسافرت، کاملا خوب شده بود. هر روز با پلاستیک روی زخم او را می‌بستیم و او با همان حال می‌رفت و شنا می‌کرد. چون شهید کلهر عادت به شنا و ورزش داشت. در این دو هفته، هوای آزاد، استراحت و شنا، حال او را کاملا خوب کرد و به لطف خدا، او سالم و سرحال از مسافرت بازگشت.
پس از این مسافرت، او اصرار داشت که برای مأموریت به غرب برود. ما اصرار داشتیم که هنوز هم استراحت کند تا زخمهایش کاملا خوب شود؛‌اما او می‌گفت که حالش خوب است و باید برود و ما وقتی اصرار و پافشاری او را دیدیم، قبول کردیم و همه با هم به طرف غرب راه افتادیم. در راه، من رانندگی می‌کردم. یکدفعه به من گفت: «برو کنار، تا من رانندگی کنم، تو خسته شده‌ای!» من که می‌ترسیدم او رانندگی کند، گفتم: «نه! خسته نیستم.» راستش می‌ترسیدم ماشین را به او بسپارم، چون هنوز یک دستش کاملا حرکت نمی‌کرد. با این حال، تاب مقاومت در برابر خواسته او را نداشتم و او پشت فرمان نشست و بی‌هیچ مشکلی راه را ادامه داد.

«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این که از زندگی خسته‌ام؛ بلکه به خاطر این که می‌خواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه کرده باشم و در راه امام حسین(علیه السلام) قدم برداشته باشم.»
جمله بالا، یک قسمت از وصیتنامه اوست. تا جایی که یاد دارم، یدالله، همیشه در آرزوی شهادت بود. با این حال…
… وقتی رسیدیم به ماهشهر، عراق دیگر رسیده بود به آن جایی که نباید می‌رسید. با رسیدن ما به ماهشهر، پیکر شهید آخوندی را هم آوردند. حاج یدالله، هر کاری را که می‌شد، انجام داد تا بتوانیم به آبادان برویم. با همه صحبت می‌کرد. دست به هر کاری می‌زد. یک روز با برادران ارتشی صحبت کرد تا راه حلی بیابد. در همین موقع، یکی از آن برادران که خلبان هاورکرافت بود، گفت: «نگران نباشید! من شما را می‌رسانم.»
بالاخره سوار هاورکرافت شدیم و به هر شکلی بود، به آبادان رسیدیم. حالا، ما بودیم و آبادان، شهری نیمه سوخته و ویران. کجا باید می‌رفتیم؟ کسی نمی‌دانست. یکی از بچه‌های آبادان گفت:‌«اگر از این منطقه بروید، جلوتر از فیاضیه، می‌رسید به بهمنشیر، آن طرف بهمنشیر، عراقیها هستند.»
حدود یک ماه آن جا بودیم. در این مدت، بچه‌ها چند بار برای شناسایی رفتند که عراقیها متوجه شدند. ما به دستور شهید کلهر، در کارخانه «شیر پاستوریزه» مستقر شده بودیم. عراقیها از همان سمت، حمله را شروع کردند. داشتند می‌آمدند که نیروهای ما را قتل عام کنند. وضع بدی پیش آمده بود. حاجی دستور عقب‌نشینی داد و به من گفت که این را به بچه‌ها اعلام کنم. این کار را کردم و بچه‌ها با ناراحتی، عقب‌نشینی کردند.
آن روزها، حاجی یک اسلحه‌ای داشت به نام «ام-پی،چهل». دور تا دور کمرش هم نارنجک تفنگی بسته بود. جلو رفت و در خط محاصره تانکها قرار گرفت. سپس چند تا ام-پی،چهل به طرف آنان شلیک کرد. این اسلحه نارنجکش کوچک است؛ ولی شعاع ترکش خوبی دارد. معمولا، در دشمن ایجاد وحشت و ترس می‌کند.
حاجی شلیک می‌کرد و آنان خمپاره ۶۰ می‌انداختند. زمین اطراف حاجی گل‌آلود بود. خمپاره‌ها در زمین فرو می‌رفت و عمل نمی‌کرد. در نتیجه، دشمن ترسو، از دلاور ما شکست خورد و عقب‌نشینی کرد.
شب بود. یک سو، نخلستان، آرام و نجیب سر در سیاهی شب کشیده بود و سوی دیگر، مردی که با گریه‌هایش، چون مولایش علی(علیه السلام)، با نخلها گفتگو می‌کرد. در سیاهی شب مردی می‌گریست. آهسته به او نزدیک شدم. صدای لرزانش را شنیدم که می‌گفت: «خدایا! چرا؟ مگر من چه کار کرده بودم؟ خمپاره‌ها کنار من زمین می‌خورد و عمل نمی‌کرد. چرا نباید شهید می‌شدم! خدایا! نکند از من راضی نیستی…»
و نخلها آرام، در غربت این مرد عاشق، می‌گریستند.

در «فاو» جلسه‌ای تشکیل شده بود. چند نفر از فرماندهان در آن حضور داشتند. همیشه پیش از عملیات، چنین جلسه‌هایی تشکیل می‌شد تا وظیفه افراد لشکر مشخص و به آنان ابلاغ شود. قرار بود در «دریاچه نمک» عملیاتی داشته باشیم.
پس از پایان جلسه، شهید کلهر و یکی دیگر از فرماندهان، از در سنگر خارج شدند تا بروند و لشگر را برای عملیات آماده کنند. هنوز آن دو در آستانه در بودند که ناگهان موشکی فرود آمد. چند نفر از بچه‌ها شهید و چند نفر دیگر- از جمله حاج کلهر- به سختی مجروح شدند. در آن حمله موشکی، حاج کلهر از ناحیه کتف و کلیه، سخت مجروح شد. در این عملیات، من هم دچار موج انفجار شدیدی شدم و به بیمارستان منتقلم کردند. پس از کمی معالجه، دوباره بازگشتم، ولی چون حالم به هم خورد، دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند. حاج کلهر را هم آورده بودند. وقتی از حال کلهر جویا شدم، فهمیدم که یک کلیه‌اش در حال از بین رفتن است و دیگری هم ترکش خورده. بعد، رفتم سراغ بچه‌ها و جریان کلیه‌های حاجی را برای آنان تعریف کردم.
پس از یکی دو ساعت، دیدم بچه‌ها، حدود یک گردان، در آن جا جمع شده و همه آماده‌اند تا کلیه‌های خود را به شهید کلهر اهدا کنند و تازه با هم جر و بحث می‌کردند که مثلا من باید کلیه بدهم، تو برو و از این حرفها… در همین حال، شهید کلهر برای چند لحظه به هوش آمد. انگار که با همان حال هم متوجه اوضاع شده بود؛ چون گفت: «من شرعا راضی نیستم که شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من کلیه بدهید، هر چه خدا بخواهد، همان می‌شود!»

زمانی که حاج یدالله از ناحیه کلیه و دست مجروح شد، مدتی در بیمارستان بستری بود. دکتر معالج ایشان، تصمیم گرفت که پس از خوب شدن جراحتها، حاجی را برای عمل دستش به بیمارستان «شهدای تجریش» بفرستد تا یک متخصص، دستش را جراحی کند. البته خود حاجی تاکید داشت که به صورت عادی برود و کسی توصیه و سفارش نکند. او اصرار داشت که در این مدت، به خانواده‌اش هم خبر ندهیم که مبادا، آنان نگران شوند یا این که چون باید مدت زیادی در بیمارستان بماند، مجبور شوند برای ملاقات بیایند. او عقیده داشت که این چیزها باعث دردسر خانواده‌اش می‌شود و او راضی نبود کسی به خاطر او به زحمت بیفتد.
سرانجام او در بیمارستان شهیدای تجریش بستری شد و دستش را جراحی کردند. اما مثل یک مریض عادی- آن طور که خودش تاکید داشت- با او رفتار می‌شد. گاهی، برخی دکترها که نمی‌دانستند او کیست یا چرا آن جاست، برخورد تندی با او می‌کردند. من از شدت خشم و ناراحتی، به خود می‌پیچیدم، چون ایشان نمی‌گذاشت پیش آن پزشک برویم و حرفی به او بزنیم. این درسهای بزرگی بود که او به من و همه ما می‌داد. حالا خدا توفیق دهد که بتوانیم با بیان این حرفها، یاد او را همیشه زنده نگه داریم.

فرمانده محترم ما «سردار فضلی»، در فاو زخمی و به بیمارستان منتقل شد. در واقع، چند تا از فرماندهان و سرداران هم شهید یا مجروح شدند. وقتی رئیس ستاد و معاون لشگر به آن جا رسید، قسمت چپ دریاچه نمک را به ما واگذار کرد. تیپ ۳ سیدالشهدا(علیه السلام) وارد محل شد و یکی از گردانهای ما برای شناسایی مختصر، عملیاتی را انجام داد. پس از شناسایی، قرار شد که شب بعد، وارد عمل بشویم. گردان به نزدیک خط منتقل شد. شروع عملیات، به شب موکول شد. گردان ما، به عنوان احتیاط گردانهای دیگر بود. از اهواز یک گردان حرکت کرده بود که به علت بمباران شدید، نتوانسته بودند خودشان را برسانند.
با این اوضاع و احوال، گردان ما هنگام شب، وارد عمل شد. فرماندهی تیپ به عهده حاج یدالله کلهر بود. آن شب، تا نزدیک صبح، درگیری شدید بود. تعدادی شهید و مجروح داشتیم. با تلاقی بودن منطقه هم اوضاع را بدتر کرده بود.
ساعت هفت یا هشت صبح، من و شهید عراقی پیش حاجی رفتیم و به ایشان گفتیم که در خط، فقط حدود پنج-شش نفر از برادران باقی مانده‌اند. حاجی دستور داد که کمی عقب‌تر برویم.
حاجی سوار جیپ شد و همراه بی‌سیم‌چی و من، به طرف خط راه افتادیم. در نزدیکی کارخانه نمک، بی‌سیم‌چی هم مجروح شد. مانده بودیم که چه کار کنیم و از کجا درخواست نیرو کنیم. حاجی دستور داد که دوباره به قرارگاه بازگردیم. این بار حاجی خودش بی‌سیم را به دست گرفت و حرکت کردیم.
وقتی به خط رسیدیم، حاجی خودش چند تا موشک آر.پی.جی به دست گرفت و به سمت خط راه افتاد. فرمانده گردان، جلویش را گرفت و گفت: «کجا می‌خواهی بروی؟»
خلاصه، فرمانده گردان-شهید اسکندرلو-مانع شد تا حاج یدالله برود. می‌خواست خودش برود و هر یک به دیگری برای نرفتن اصرار می‌کرد. سرانجام، هر دو با هم رفتند. چند تا موشک آر.پی.جی هم برداشتند و ما هم همراه آنان، به طرف خط راه افتادیم.
آن شب تا صبح، منتظر پاتک عراقیها بودیم. با همان چند نفر، ایستاده بودیم. این همه انگیزه و نیرو را مدیون شجاعت و ایثار یدالله کلهر بودیم که همان لحظه عزم کرد با آر.پی.جی به خط برود و همه همراهش شدیم. همیشه شجاعت و پیشگامی او در این لحظه‌ها، به همه ما درس ایستادگی و مقاومت می‌داد. نزدیک صبح، وقتی کنار خاکریز آمدم، متوجه شدم که کسی، با یک قبضه آر.پی.جی در بغل، به خواب فرو رفته است. او کسی نبود جز حاج یدالله کلهر. چهره مصمم و بی‌باکش، آرام، با خطوط خواب، نقش گرفته بود و خط به خط صورتش، نشان از شجاعت و ایمان داشت.

مدت کوتاهی بود که شهید کلهر به علت جراحت و ناراحتیهای جسمی در بیمارستان «نجمیه» تهران بستری بود. او بر اثر این جراحتها، یک کلیه‌اش را از دست داده بود. عصب یکی از دستهایش قطع شده و ترکشی در یکی از پاهایش فرو نشسته بود. پهلوان و علمدار میدان ما، در بیمارستان بود و ما عطر وجودش را در جبهه‌ها حس نمی‌کردیم. با این که در بیشتر عملیاتها همراه‌مان بود؛ اما نبودش در این مدت کوتاه، جایش را برای ما خیلی خالی کرده بود.
روزی از روزها، در هنگامه آتش و دود و ترکش خمپاره، چشمان ناباورمان، صحنه‌ای را دید که از شادی و غرور، غرق اشک شد…
دلاوری، آرام و با صلابت روی صندلی چرخدار نشسته بود و با لبخندی شیرین و مطمئن به ما نزدیک می‌شد. او کسی نبود جز «یدالله کلهر». همان یاور همیشگی جبهه و همان همرزم صمیمی و فداکار ما! دور او حلقه زدیم و رویش را بوسیدیم. دیدار او در آن شرایط، جان تازه‌ای در ما دمید…
می‌گفتند پس از اصابت ترکش و بستری شدن در بیمارستان، آن قدر اصرار کرده تا فرماندهان بالاتر، راضی شدند او با صندلی چرخدار، در جبهه حاضر شود و به خدمات خودش- حتی به این شکل- ادامه دهد.
حضورش یادآور روز عاشورا و ابوالفضل العباس(علیه السلام) بود. همان علمداری که با دستان بریده و گلوی عطشناک، یک تنه بر دشمن می‌تازید. همان که دست از یاری برادرش برنداشت؛ تا نفس داشت و تا قطره خونی در رگهای پاکش بود، می‌جنگید و …