در «کربلای ۵» مجروح شده بودم. مرا به بیمارستان کرج رساندند. در همان روز مجروحیت من، یکی از بهترین یاوران حاج یدالله-میررضی- هم به شهادت رسید. شهادت میررضی، حاج یدالله را خیلی ناراحت کرده بود. رفاقت و صمیمیت میان آن دو، چیزی نبود که بشود آن را با جمله و حرف بیان کرد. اصلا تمام دوستیها و رفاقتهای جبهه از نوع خاصی بود. یک هفته پس از شهادت میررضی، هنوز در بیمارستان بودم که ناگهان آمبولانسی، آژیرکشان، به بیمارستان نزدیک شد. به ما خبر دادند که آن آمبولانس، حامل پیکر پاک شهید «یدالله کلهر» است.
بالاخره آمبولانس ایستاد. احساس خاصی داشتم؛ تمام وجودم میسوخت. یاور دیگری را از دست داده بودیم. برادر و یاوری که دیگر مثل او کمتر میتوانستیم بیابیم. دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. شکستم، خرد شدم و فرو ریختم: «خدایا، یدالله هم شهید شد!»
یک روز پس از شهادت «حاج حسین اسکندرلو»؛ پیکر پاکش را آوردند. جنازه حاج حسین پشت یک وانت بود و بچهها آن را جلو قرارگاه تاکتیکی که پشت خط بود، گذاشتند. همه دور پیکر جمع شده بودند. آخرین وداعها با حاج حسین، اشک بود و قول و قرار، اشک بود و التماس دعا!
از دور چشمم به حاج یدالله افتاد. قامت جراحت دیده و رشیدش را با غم و اندوه جلو میکشید. دست مجروحش را با دست دیگرش گرفته بود. نگاهش حالت خاصی داشت. انگار در این دنیا نبود، انگار روح او هم همراه روح حاجحسین به بهشت رفته بود و فقط چشمش- آن هم دو چشم بیرنگ و مات و لرزان در پس پرده اشک- در این دنیا باقی مانده بود. با ابهت و وقار خاص خود، آمد و کنار وانت ایستاد. با چشمهای اندوهبار، زمان زیادی به پیکر حاج حسین خیره شد. با همان نگاهها، در سکوت، با شهید حرفها زد. بعد، از وانت دور شد، گوشهای نشست و گریست. شانههای مردانهاش، زیر بار اشکها و هجوم بغض سنگیناش، بشدت تکان میخورد. پس از چند لحظه، به حاجی نزدیکتر شدم و آرام او را به عقب بردم.
تا چند ساعت، مشغول انجام کارها بودم. یادم افتاد که حال حاجی زیاد خوب نبود. دنبال او گشتم که پیدایش کنم و دلداریاش بدهم. هر جا را که گشتم، از او اثری نیافتم. از همه پرسیدیم، کسی او را ندیده بود. با خودم گفتم نکند، از خود بی خود شده و با موتور جلو رفته؟ رفتم به موتورها سر زدم؛ دیدم همه موتورها سرجایشان هستند. دیگر هوا تاریک شده بود. آخر سر، به فکرم رسید که بروم ماشین را بردارم و در اطراف گشتی بزنم. ماشینها را داخل کانال سنگرها پارک کرده بودیم.
در تاریکی، دیدم کسی پشت فرمان نشسته است. حاج یدالله بود. نزدیکش رفتم. سرش را به فرمان تکیه داده بود و میگریست. این همان مردی بود که در سختترین لحظههای بمباران، راست و استوار در کانالها میایستاد و وقتی خمپارهای منفجر میشد، حتی خودش را روی زمین هم نمیانداخت. این همان مردی بود که با سختترین جراحتها و چندین ترکش در بدن، از پای نمیافتاد و به کارها رسیدگی میکرد. حالا، غم از دست دادن حاج حسین، کمرش را شکسته بود. او را از خود بیخود کرده بود. حالا، تنها مانده بود. اشک او اشک غریبی و هجران بود.
به حاج یدالله گفتم:«میخواهی برایت چای و شام بیاورم؟»
با اندوه خاصی به من نگاه کرد. فهمیدم که او نیز، میهمان ماست. به خواست او، تنهایش گذاشتم. همچنان که دور میشدم، زمزمههای او را با خدا میشنیدم. از خدا چه میخواست!؟ هر چه بود، فکر میکنم، خداوند خیلی زود آن را اجابت کرد.
خداحافظ برادرم!
عملیات «کربلای ۵» بود. عملیات طوری بود که از نظر زمانی، به درازا کشید. شرایط منطقه سیدالشهدا(علیهالسلام) خیلی بحرانی و سنگین بود. هر روز خبر شهادت عزیزی از راه میرسید. حاج یدالله دائم به بچهها سرکشی میکرد و هر کاری را که لازم بود، انجام میداد. همیشه عادتش بود که میان مقر فرماندهی و خط اول، در حرکت بود. خودش از نزدیک همه چیز را کنترل میکرد و با بچههای تماس نزدیک داشت. همین حضور او در خطوط اول، دشمن را حیران و ترسو میکرد. به محض این که از بیسیم خبر میگرفتند که حاج یدالله کلهر در فلان خط است، دیگر حساب کار خودشان را میکردند.
حاجی رفته بود که به خط مقدم سر بزند. قرار بود جلسه شورای فرماندهی، در حوالی شلمچه تشکیل شود و وجود حاج یدالله در جلسه لازم بود. قرار شد که به ایشان خبر داده شود و از خط، برای شرکت در جلسه به عقبه بیاید.
حاج علی فضلی، فرمانده لشکر سیدالشهدا(علیهالسلام)، رساندن پیام را به عهده دو نفر از برادرانی گذاشت که مسؤول حمل آذوقه و مهمات به خط بودند.
آتش روی خط سنگین بود. سردار شهید کلهر، کنار خاکریز ایستاده بود و با همان ابهت و متانت همیشگی، کنار رزمندگان بود و عملیات را فرماندهی میکرد. بردار مسؤول تدارکات، پیغام حاج فضلی را به ایشان رساند.
کمی بعد، وقتی مسؤول تدارکات بارش را تخلیه کرد و آماده بازگشت به قرارگاه شد، در فاصله حدود دویست متری، جیپ حامل حاج یدالله هم به سمت مقر فرماندهی میرفت…
… حدود دویست متر، با جیپ حاجی فاصله داشتیم. سوت خمپارههایی به گوش رسید و بعد… یا حسین! آتش و دود، از کنار جیپ به هوا برخاست. به سمت جیپ حرکت کردیم. وقتی نزدیکتر رسیدم، قلبم لرزید. دیدم که خمپاره یا گلوله توپ به ماشین حاج یدالله اصابت کرده است. دو نفر بیسیمچی، که در صندلی عقب نشسته بودند، به شهادت رسیده و ستونهای جیپ خوابیده بود. یک پای حاجی از جیپ بیرون بود و سرش بشدت آسیب دیده بود. به هر سختی بود، حاجی را به عقب رساندیم و خدا میداند با چه زبانی و چگونه خبر را به حاج فضلی رساندیم. ای خدا، چه لحظههای سختی!
یک روز پیش از شهادت حاجی بود. خدا میداند که چقدر اصرار و التماس کردم که حاجی، بهتر است شما به قرارگاه برگردید، من میروم. هر کاری و هر چیزی که لازم باشد، انجام میدهم. ولی حاجی حال و هوای دیگری داشت. این طور توصیهها و حرفها، دیگر هیچ تاثیری در او نداشت. با هم راه افتادیم. از میان نخلستانها میگذشتیم. انگار نخلها هم شاخههای خود را به التماس به خودروی ما میکوبیدند. پس از مدتی، به خط رسیدیم و از همان لحظه، حاجی فرماندهی محور را به عهده گرفت. گاهی در خاکریزها میان بچهها بود و گاهی هم به سنگر میآمد، مأموریتهایی را به همه-از جمله به من- میداد و دوباره بازمیگشت. خلاصه یکی از همین مأموریتهایی که به من سپرد، حدود دو ساعت طول کشید. دو ساعت مرگبار برای من که مجبور بودم حاجی را تنها بگذارم. پرنده خیالم، دائم دور و بر او میپرید: «حالا او چه کار میکند؟ حالا کجاست؟ آیا تا این لحظه…نه، نه… حاجی میماند… حاجی باید بماند… ما به او احتیاج داریم… او را دوست داریم… او یاور همه ماست… نه…» حاجی فضلی به همه پیغام داده بود که بگویند حاجی به عقب برگردد، جلسه مهمی است. من در بازگشت این پیغام را به حاجی دادم؛ اما چه سود!
باید تا فردا در خط میماندیم. حالا دیگر حاجی تصمیم گرفته بود برای برخی هماهنگیها، عقب بیاید. حدود ساعت یازده، دوازده بود که حاجی صدایم زد و گفت: «علی! ماشین را روشن کن، برویم.» خوشحال شدم. فکر کردم که حاجی بالاخره تصمیم گرفته، عقب بیاید. ایستادم که حاجی سوار بشود و راه بیفتیم. حاجی کلاه سرش نبود. یک لحظه مسؤول یکی از محورها کنار حاجی آمد تا در موردی، از حاجی کسب تکلیف کند. حاجی حدود پنج دقیقه با آن برادر صحبت کرد. در همین لحظهها، برادران بیسیمچی آمدند. برادر «جواد عبداللهی» هم بود. من هم پشت فرمان بودم. به حاجی اشاره کردم: «حاجی برویم! ماشین بد جایی است.» باران گلوله و خمپاره بود که میبارید. پس از ۵ دقیقه، حاجی هم سوار شد و حرکت کردیم. هنوز ده قدم نرفته بودیم که گلوله توپ، مماس با عقب جیپ، فرود آمد. با خوردن گلوله کنار جیپ، جیپ به هوا برخاست. دود و خاک بود و گوشت و خون. بوی گوشت و خاک و صداها در هم پیچید و کربلایی به پا شد!
حاجی که کنارم بود، روی زانوهای من افتاد. گیج بودم و گنگ. زبانم بند آمده بود. اصلا من کجا بودم. در زمین؟ در هوا؟ میان یک دریا؟ میان خارزاری بیانتها؟ کجا بودم؟ این که بود که گرمای خون سرخش را روی دستهایم حس میکردم؟ این…؟ به خود آمدم… دو بیسیمچی، با بدن تکه تکه از تیر حرملهها، به خاک و خون غلتیده بودند. میخواستم جیپ را حرکت بدهم؛ اما لاستیکها ترکیده بودند و جیپ خوابیده بود.
!
بالاخره وانتی از راه رسید. به کمک راننده، حاجی را سریع در وانت گذاشتیم. انگار همه وجودم به نفسهای حاجی بسته شده بود. نفس میکشید؟آری…! آری…! اما خون، داشت از گلویش بالا میآمد… پس زنده بود!؟ دست در گلویش کردم تا راه نفس را باز کنم و نفس آمد! خدا را شکر!
پس کی میرسیم؟ بهداری کجاست؟ در کدام صحرا؟ دورِ دور! آن سوی نخلها… پس کیمیرسیم؟ بالاخره رسیدیم. من بیتاب و نالان، با دو دست، برادرم را به دیگران سپردم. آنان هنوز نمیدانستند چه کسی را تحویل گرفتهاند. نامش را گفتم.
… ای وای! بسیجیان بییاور شدند! ابوالفضل میدان، دارد میرود! صبر کن! بمان! بی تو تنها میمانیم…!
آن روز را بیشتر مردم کرج به یاد دارند؛ روزی که پیکر پاک «حاج یدالله کلهر»، از سرزمینی نه چندان دور، از جبههها به کرج آورده شد. همه آمده بودند. بیشتر مغازهها آن روز تعطیل بود. مادران شهدا، دگرباره، به بدرقه فرزند خود آمده بودند. مگر نه این که یدالله و تمام آنان که پیشتر رفته بودند، فرزند تمامی آنان بودند؟
او را در «امامزاده محمد کرج»، در میان یاران دیگرش به خاک سپردند. در صف منظم مزار عزیزانی که هر یک افتخار آفرین صحنههای جنگ بودند، جای دادند. حال، او این جاست؛ مطمئن و آرام در جوار حضرت حق خفته است. نفس مطمئنه او به سوی معبود، رجعت کرد و سرانجام آرام یافت.
پیکر پاک او بر دوش مردم، مردم قدرشناسی که او را میشناختند، بدرقه شد. آخرین کلام برای بدرقه او، فریاد بلند «لاالهالاالله، الله اکبر و مرگ بر آمریکا» بود. این چنین است که مردم میدانند، اگر آن روز و امروز، از این پس، یدالله، مهدی، حسین و همه و همه، در میان ما نیستند، همه از فتنههای امریکای جنگافروز است.
حاج یدالله کلهر، همیشه به «نماز اول» وقت سفارش میکرد. پس از نماز هم «زیارت عاشورا» میخواند. بعد از نماز حتی اگر میهمانی بود، کار داشت یا موقع غذا بود، تا زیارت عاشورا را نمیخواند، بر سر غذا یا کارش حاضر نمیشد. همیشه میگفت: «هر روز، یک جزء قرآن بخوانید، ماهی یکبار ۳۰ جزء قرآن را تمام کنید.» اگر مراسم دعا یا مراسم شب عاشورا بود، چنان گریه میکرد که تمام وجودش میلرزید.
یکی از خواستههایش این بود که روزی، هیأتی درست کند که از خیلی نظرها نمونه باشد. یک هیأت سنگین و باوقار. عقیده داشت که حتی نوحهها و مداحیها هم باید درست و در شأن آن معصومین(علیهمالسلام) باشد. اگر میشنید که کسی از زاری و خواری اهل بیت امام حسین (علیهالسلام) حرف میزند، ناراحت میشد و میگفت: «آنان با آن همه شجاعت، با لب تشنه جنگیدند. حضرت زینب(علیهاسلام) آن همه شجاعت داشت که یک تنه در مقابل یزیدیان ایستاد. پس این ما هستیم که خوار و خفیف هستیم. این همه شجاعت از آن معصومین را، تا به حال در کجای تاریخ و از چه کسی دیدهاید؟
در عزاداریهای امام حسین(علیهالسلام) لباس سیاه میپوشید و در صف اول سینه میزد و از ته دل عزاداری میکرد. هر وقت مداحی درباره فاطمه زهرا(سلامالله علیها) نوحه میخواند، چنان زارزار گریه میکرد که بر همه اثر میگذاشت. اگر مراسم نوحهخوانی یا عزاداری بود، همه سعی میکردند کنار ایشان باشند تا از حالتهای معنوی و عمیق او، تاثیر بگیرند. آن همه عشق و اخلاص به ائمه اطهار(علیهم السلام) آموزنده بود.
خویشاوندان و همرزمان «سردار سرتیپ پاسدار شهید یدالله کلهر»، از مدیریت، خلاقیت و شجاعت نظامی و ویژگیهای اخلاقی او این گونه یاد میکنند:
- هیچ پرسشی را سریع پاسخ نمیگفت. خوب فکر میکرد و بعد پاسخ میداد؛ آن هم بهترین و مناسبترین پاسخ را.
- به خاطر خلاقیت و برنامهریزیها مناسب و بجا، همیشه در عملیات، طرحهای ایشان مورد توجه و دقت بقیه مسؤولان و فرماندهان قرار میگرفت.
- همیشه خط درست و مناسبی به بچهها نشان میداد.
- چون خودش مرد عمل بود، بچهها به او صد در صد اعتماد داشتند و هر چه میگفت، همه دقیقا، از او اطاعت میکردند.
- خستگی نمیشناخت. در عملیات بزرگی مثل فتحالمبین و بیتالمقدس، نقش مهمی را به عهده داشت. این عملیات، عملیاتی بود که در سراسر دنیا، تمام مغزهای نظامی روی آن تجزیه و تحلیل میکردند. او شخصیت ممتازی داشت؛ از یک طرف در عبادتهایی همچون نماز شب و دعاها و فرایض دینی تک بود و از طرف دیگر، از نظر شخصیت و برخوردهای خوبش با برادران همرزمش. قاطعیت، مدیریت و خلاقیتهای نظامی او، نمونه بود.
- علاوه بر تمام خصوصیات کامل معنوی و اخلاقی، ایشان یک ورزشکار و یک پهلون واقعی بود. پهلونی خوشاخلاق و دست و دلباز.
- اگر تصمیم میگرفت کاری را برای رضای خدا انجام دهد، اگر از آسمان سنگ هم میبارید، نمیتوانست جلو او را بگیرد. او آرزوی شهادت داشت و سرانجام به آرزوی خودش رسید.
- او عاشق امام و انقلاب بود. علاقه او به امام(قدس سره) علاقهای خاص، ناب و شدید بود.
- هیچ وقت نماز شب حاج یدالله ترک نشد. هر وقت عصبانی میشد، فقط سکوت می/ کرد.
- هر کس او را میدید، در همان برخورد اول شیفتهاش میشد. اخلاقش طوری بود که با همه مهربانیها و خوشروییها، از آدم فاسد و بدکردار، نفرت داشت. تا رفتار ناشایستی از کسی میدید، با عمل مناسب و بجا، کارش را گوشزد میکرد. اگر دستور و فرمانی از امام میرسید، آن را مو به مو عمل میکرد. او یک مقلد واقعی بود.
- مهربانیها و خوبیهای یدالله، مثل باران رحمت بود. وقتی میبارید، همه را فرامیگرفت.
- خیلی راحت میشد به او تکیه کرد؛ چون نه کینه داشت و نه اهل غرضورزی بود. قلبی پاک و زلال و روحی بزرگ و مهربان داشت.
- هیچ وقت با کسی برخورد تند و یا بد نمیکرد. خیلی آرام و متواضع بود؛ بخصوص در برابر بزرگتران. صبور و پرحوصله بود. خونسردی و آرامش، از صفات بارز و اصلی او بود. اینها همه از ایمان و توکل زیاد او ناشی میشد.
- شاداب و خندهرو بود. این صفت همیشه در اولیم برخوردهایش، انسان را شیفته او میکرد.
- به عنوان یک فرمانده، شجاع و نترس بود. انگار توپ و گلوله هیچ معنایی برای او نداشتند. همین آدم، هنگام دعای کمیل و یا نماز شب، آدمی میشد که بیا و ببین!
- ایشان به طور عملی، ابتکار و خلاقیت داشت، چنان خلاقیتی که شاید اگر یک آدم نظامی مدتها فکر میکرد، نمیتوانست چنان طرحها و کارهایی را ارائه دهد. روحیه سلحشوری خاصی داشت. اعتماد به نفس ایشان، به حدی بالا بود که هر کس با خدا ارتباط داشت، وقتی او را میدید، به این روحیات او پی میبرد.
- یدالله کلهر بسیار پرحوصله و صبور بود. از همان بچگی، همیشه به ما نصیحت میکرد که با هم دعوا نکنیم. همیشه از مردانگس و گذشت صحبت میکرد و از خودسازی، و خود نیز همیشه چنین بود: با گذشت، فداکار، صبور و پرحوصله.
من یکی از والیبالیستهای شهریار بودم. وقتی جنگ شروع شد، او از اولین کسانی بود که به جبهه رفت. پس از مدتی، وقتی به شهریار بازگشت، درباره جنگ، دلیلهای به وجود آمدن آن و بسیاری مسایل دیگر برای ما صحبت میکرد. تحت تاثیر همین حرفهای او و با شناختی که از او و رفتار و شخصیتاش داشتیم، همه به جبهه رفتیم. - حاج یدالله کلهر، در میان نیروهایی که با ایشان کار میکردند، به نام «مراد» معروف بودند و واقعا هم مراد و الگوی بسیاری از بسیجیان و سربازان بود. تمام مسؤولیتهایی که به عهده داشت، برای شخصیت و وجود او برازنده بود.
- حاجی در مراسم عزاداری یا دعا، حالتهای خاصی داشت. وقتی به چهره ایشان خیره میشدیم، احساس میکردیم که کسی دارد نوحهسرایی میکند و آن وقت این حالت ایشان، آدم را منقلب میکرد. در مراسم دعا و نماز، دعای توسل یا کمیل- هر وقت حاجی حضور داشت، من و بقیه بچهها سعی میکردیم سر وقت در مراسم باشیم و خود من سعی میکردم خیلی نزدیک به حاجی باشم تا حالتهای خاص او را بهتر بگیرم تا دعاها یا برنامهها بیشتر در من اثر کند.
- خط فکری شهید کلهر، رفتار او و بدیدن ایشان از دنیا و مسائل مادی، برای یاران و همرزمان ایشان، معنای خاصی دارد. بعضی وقتها اگر ما یاد و خاطره آنان را زنده نکنیم، همه چیز فراموشمان میشود و به دنیا میپیوندیم. وقتی در پارک یا خیابان راه میرویم، اگر یک لحظه از خاطره و یاد شهیدان جنگ غافل شویم، انگار خودمان را باختهایم. خیلی شبها هست که وقتی از شهیدان یاد میکنیم، درد و رنج یاد آنان، با اشک و گریه همراه میشود. این گریهها، مثل گریه کردن حضرت علی(علیه السلام) بر سر چاه است. غمها و اندوههای ما، فقط با یاد و خاطره آنان آرام میگیرد. وجود و دل سرگشته ما، فقط با یاد آنان و خاطرههای به یاد ماندنیشان آرام و قرار میگیرد.
- من خاطره خوبی از سفر حج از ایشان دارم. در مدینه، من و حاج حسین معینی، روی پله نشسته بودیم که شهید کلهر را دیدیم. او جنان باصفا و صمیمیت و چنان با روی گشاده با ما روبوسی کرد که خاطره آن همیشه در یاد من خواهد ماند. او یک الگوی اخلاقی برای همه ما بود. هیچ وقت او را در حالت اضطراب یا ترس از دشمن ندیدیم. شجاع و بیباک بود. او در نماز، سجدههای طولانی داشت. نماز شب و زیارت عاشورا میخواند. از اول آشناییام با شهید کلهر، هر وقت که میشد، او را میدیدم و اگر نمیشد، به وسیله نامه با او ارتباط برقرار میکردم. پس از مدتی که ایشان را ندیده بودم، در جبهه مجنون و در قرارگاه «کوثر»، او را دیدم. در آن جا او پاسخ آخرین نامهام را که هنوز پست نکرده بود، برایم خواند و ناخودآگاه، دوباره در جیبش گذاشت. پس از شهادتش، با این که احساس میکردم تکیهگاه محکمی را از دست دادهام، با این حال میدانستم که او مرغ باغ ملکوت و به سوی معبود خود پرگشود و این ماییم که از قافله عقب ماندهایم! شهید یدالله کلهر، نمونه و الگویی از تمام دلاورانی بود که در طول ۱۲۰۰ کیلومتر خط جبهه، قدم به قدم، با دشمن دین و میهن، ایثارگرانه جنگیدند و به شهادت رسیدند.