حماسه ماندگار

به هر زحمت و مشقتی که بود دوست زخمی اش را به پشت خط مقدم رساند. حواسش به سمتی بود که تانکها را دیده بود. رو به رفیقش کرد و گفت: «من باید برگردم. وقت زیادی ندارم.» دوست زخمی اش با ناله گفت:«مگر دیوانه شده ای؟! از دست تو چه کاری ساخته است؟» محمدحسین جواب داد:«اگر تانکها از خاکریز عبور کنند همه نیروهای ما قیچی میشن» بعد پیشانی دوستش را بوسید. دست او را میان دستانش گرفت و گفت: «اگر برنگشتم سلام مرا به خانواده ام برسان و بگو حلالم کنند.»
نیروهای عراقی در پناه تانک ها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند. از زمین و آسمان گلوله می بارید. اسلحه اش را مسلح کرد و به طرف آنها شروع به تیراندازی کرد. چیزی نگذشت که با شلیک گلوله های تانک در جایش زمین گیر شد. چشمش به جعبه نارنجکها افتاد. سینه خیز جلو رفت و همه آنها را دور کمرش بست. در یک چشم بر هم زدن جایش را تغییر داد و چندتایی از آنها را به سمت عراقیها پرتاب کرد. باز هم باران گلوله ها اطراف او را در بر گرفت و این بار یکی از آنها به پایش اصابت کرد.
به تانکی که جلوتر از بقیه پیشروی می کرد چشم دوخت. اگر جلوی آن را می گرفت راه بقیه بسته میشد. چاره ای نداشت باید فکری را که در سرش بود عملی می کرد. محکم و استوار از جایش بلند شد و با پای زخمی از لابلای امواج گلوله ها خودش را به جلوی تانک رساند. ضامن نارنجکهای میان دستش را رها کرد و به طرف تانک هجوم برد. با انفجار تانک اول، رعب و وحشت نیروهای عراقی را در بر گرفت و حرکت تانکهای دیگر غیر ممکن شد. چند لحظه بعد عراقیها تانکها را رها کرده و پا به فرار گذاشتند.